سالهای پیش همیشه فکرمیکردم که عشق انقدرارزش داردکه مجنون برای
رسیدن به لیلی سربه بیابان بگذارد ویا فرهادبرای شیرین خود سرازکوه
بیستون در بیاوردوخود عشق چیست که یکی ازمقدس ترین کلمات در
ادبیات ما است وتوجه شاعران ونویسندگان رافقط به خود مشغول کرده
جوابم را نیافتم مگر ان روزی که برق چشمهایت راحس کردم
یکباره دیوانگی مجنون را احساس کردم تا زیبایی سیرت وصورتت را دیدم
دلیل کارهای فرهاد رادریافتم
حال دیگر میدانم عشق یک کلمه نیست یک دنیاست
همیشه حرفهایی هست که ناگفته میمونه همیشه غم های توی دله که دیده نمیشه نگاههایی هست که داغونت میکنه ولی
نمی دونی باهاشون چکارکنی همیشه حسهای هست که نمی تونی بروزشون بدی همیشه سوالهایی برات پیش میاد که
نمیتونی جوابی براشون پیداکنی چندروزی است که تورادیدم نازنگاهت بردلم نشست ومرادیوانه کرد گاهی خوشحال گاهی
ناراحت نفهمیدم حالم چگونه است دوای من توبودی توبودی که مراتسکین میدادی دلم رابه سویت پرمی دادی وروحم راجلا پس مرا دریاب مرا که عاشقانه تورا میپرستم عشق پاک من! من نه تنها به تو نیاز دارم نه تنها به عشق ورزیدن به تو نیاز داربلکه حتی به آن نیاز دارم که برای تو بنویسم فقط برای تومیدانی عشق من؟وقتی که تو را روبروی خود می بینمو لبخند ساده ولی زیبایت روی لبهایت مینشیند برق نگاهم با نگاه نافذت که تا اعماق جانم فرو میرود، گره میخوردبرق شادی در چشمان من چنان میدرخشد که می دانم جان تو را نیز روشن میکندو شور عشقت که شوق میآفریندآن گاه دیگر میبینم که من بی وجود تو و عشق توهیچم. خاکسترم. خاکستری که اگر عشق نباشد، باد هستیاش را با خود میبردپس چگونه نیازمند تو و نوشتن از تو نباشم؟اگر باران عشق تو بر جان من نبارد، چگونه کویری بی حاصل نباشم؟ اگر در دریای عشق تو شناور نباشم چگونه ماهی هستیام زنده بماند؟ اگر عشق تو نباشد چگونه خوشبختی را در این دنیای فانی احساس کنم؟
من نه تنها به عشق تو که حتی به نوشتن از تو نیز نیاز دارم.به گفتن از تو نیز نیازمندمباید با هزار هزار زبان و بیان بگویمکه مهر تو در جانم نشسته استو عاشقانه به تو میاندیشم میدانی عشق پاکم؟ گاهی وقتی از بیان عشق تو آن چنان که هست و باید گفته شود، ناامید میشوم، با خود میگویم آیا میشود خدای توانا که آفریننده مطلق است، برای بیان عشق راهی در خور و شایسته آن نیافریده باشد؟ مگر میشود عشق باشد، ولی بیان آن این همه دشوار باشد؟ میاندیشم چرا زمانی که از عشق میگویم واژهها چون تکه یخی در تابستانی داغ در کویری سوزان آب میشود و گویی که کلمات خود نیز در تبی پر حرارت میسوزند و نمیتوانند دل عاشق را نمایان کنند؟ چرا در جایی که بیشترین نیاز به کلمات هست، آنها فرومیریزند و هویت گم میکنند؟ چرا چنین است و چرا آن قدر باید واژهها ضعیف باشند که برخی بگویند: « عشق را زبانی نیست.» و برخی بگویند: «سکوت بلندترین فریاد عشق است»؟
آیا واقعا عشق را الفبایی نیست؟میخواهم بگویم که من نمیتوانم بپذیرم که حسی به قوت عشق را خدا بدون زبان آفریده است. اگر احساسی ضعیف را زبانی باشد برای گفتن و الفبایی برای نوشتن، چگونه عشق را زبانی نیست؟ تپشهای قلب پر از مهرم را در هر ثانیه بیانی از عشق تو ندانم در حالی که با یاد تو میتپد و برای عشق تو میزند؟ در جان و روح من هزار هزار جلوه از عشق به تو قرار دارد و من همیشه عشق را میبینم:
ر هر نگاه، هر سکوت، هر اشک، هر تبسم، هر امید، هر نجوا، هر تمنا، هر آرزو، هر بار که ابری میگرید، هر بار که خورشید طلوع میکند، هر بار که صبح نفس میکشد، هر بار که یاری را دست در دست یار میبینم، هر بار که در رؤیای با تو بودن غرق میشوم، هر بار که میشنوم قناری نوایی دارد، یا هر زمان که سوسنی جلوهای، هر بار که شاعری غزلی خواند، یا هر بار که عکس نیلوفری را در نی زار مینگرم، ، هر بار که دستهای بنفشه به من لبخند میزند، هر بار که زنبقی آهسته برایم نجوا میکند، هر بار که کوچ پرستوها را در آسمان میبینم، هر بار که میشنوم باران بر رخ بابونهای بوسیده زد، آنگاه که میبینم زنبوری بر روی گلی شیره گل مینوشد، یا هر بار که آسمان میغرد و بغضش را نمایان میکند یا برقی از آن میجهد و جهان را روشن میسازد، هر بار که شبنمی بر رخ زیبای گل مینشیند، من تو را یاد میآورم و الفبای پر حرف عشق را. عشق را هزار حرف الفباست و من با هزار زبان، هزاران هزار داستان از عشق تو میآفرینم و هر کدام را چون لوحی بر دیوار دلم خواهم آویخت تا همگان بدانند که عشق را زبانی است به وسعت دریا، به پهنای آسمان، به بلندای عرش، به لطافت باران، به تشنگی کویر و به زیبایی روی تو. کلمات با آن چه از احساس میان من و تو وجود دارد بیگانه اند و من هیچ کلمه ای را برای گفتگوی با تو شایسته تر از سکوتم نمی یابم. سکوت، بلندای سخنان ناگفته است، اعتراف به عشق های نهان و نهان های عشق و سکوت راز شگفتی هایی است که هیچ گاه بر زبان نیاید. سکوت زبان مشترک است. زیبا مشترک من و تو و عشق. سکوت بیان بلند عشق است.
سخن عاشقی است که نمی تواند یا نمی خواهد دل تنگی های خود را بر زبان آورد. و من بر این باورم که تو، صدای سکوت مرا بیشتر از فریاد و هیاهوی عشق می شنوی. کمتر کسی است که حال عاشق گرفتار در چاه فراق را بداند و ضجه دل او را بشنود و مویه های او را دریابد. دل که اسیر هجران شد گویی ذغالی است برافروخته که بدون آن که دودی نماید یا صدایی از او برخیزد می سوزد و در آتش دوری از یار خاکستر می شود. چنین است حال عاشق